مسیح مهاجری، مدیرمسئول روزنامه جمهوری اسلامی، در مصاحبهای که با سایت جماران انجام داده، به خاطراتی از امام اشاره کرده که کمتر بیان شده است. گزیده این گفتوگو را در پی میخوانید.
* رابطه امام با روزنامه جمهوری اسلامی و شخص من معمولا از طریق مرحوم حاج احمدآقا صورت میگرفت یا به دستور حاج احمدآقا بعد از اینکه امام به ایشان چیزی میگفتند، یکی از افراد به دفتر تلفن میزدند و مطلب را به من میگفتند. گاهی خود حاج احمدآقا مستقیم به من میگفتند و گاهی هم به دفتر میگفتند که دفتر بگوید. یکی از این موارد مربوط است به زمانی که آقای شریعتمداری با آقای ریشهری درباره کودتایی که آقای شریعتمداری مدتی به خاطر آن محصور شده بود، مصاحبهای کردند. بعد هم جامعه مدرسین حوزه علمیه قم از ایشان سلب مرجعیت کرد. ایشان گفتوگویی با آقای ریشهری داشت که در آن گفتوگو یک حالت عذرخواهی هم بود و از تلویزیون پخش میشد. همان شب هم که این برنامه پخش میشد، ما چند مطلب به چاپخانه فرستاده بودیم. مصاحبه تمام شد و پشت میزم رفتم که بنشینم و فکر کنم و چیز جدیدتری هم بنویسیم که تلفن زنگ زد و من گوشی را برداشتم و دیدم که حاج احمدآقا است. (این یکی از مواردی بود که حاج احمدآقا شخصا پیام امام را به من منتقل میکردند) سلام و احوالپرسی کردیم و گفتند امام پیغامی برای شما دارند و من همین الان باید به شما این را بگویم. پرسیدم پیغام چیست؟ گفتند امام فرمودند از این لحظه علیه آقای شریعتمداری هیچچیزی در روزنامه چاپ نکنید. علتش این بود که آقای شریعتمداری در آخر مصاحبه وقتی از او پرسیدند خواستهای داری یا نه؟ گفته بود از آیتالله خمینی میخواهم به روزنامهها بگویند که دیگر روزنامهها علیه من چیزی ننویسند. امام این را شنیدند و این دستور را دادند. من گفتم ما یک چیزهایی به چاپخانه فرستادیم و حروفچینی و صفحهبندی شده و الان هم آخر شب است، به امام بگویید اجازه بدهند ما اینها را چاپ کنیم و از فردا چشم. خودمان هم یک خرده انگیزه داشتیم که از این کارها بکنیم؛ چون از دست آقای شریعتمداری ناراحت بودیم. گفتند من از امام میپرسم و به شما میگویم. (ضمنا اینجا این را بگویم که حاج احمدآقا امانتدار بود؛ یعنی همین نمونه نشان میدهد.) تلفن قطع شد و شاید یکی، دو دقیقه هم نشد و دوباره زنگ زده و گفتند که من از امام پرسیدم و امام گفتند نخیر بگویید همین امشب قطع کنند و فردا صبح که روزنامه درمیآید هیچ چیزی علیه آقای شریعتمداری نباشد. ما هم اطاعت کردیم و هر چیزی به چاپخانه فرستاده بودیم، برگرداندیم و مطالب دیگری که مربوط به آقای شریعتمداری نبود آن شب فرستادیم و چاپ کردیم و فردا صبح که روزنامه بیرون آمد، هیچ چیزی درباره آقای شریعتمداری نداشت. *امام در هیچ یک از مطالب روزنامه دخالتی نداشتند؛ نه خودشان و نه با واسطه، حتی با چند واسطه. این یکی از نکات خیلی مهم است. امام هیچ وقت دخالتی در مسائل روزنامه نمیکردند، من که به عنوان مدیر مسئول روزنامه جمهوری اسلامی همه مطالب این روزنامه را میدانم، میگویم و روزنامههای دیگر هم قطعا همینطور بود؛ یعنی مشی امام این نبود. ولی امام همیشه روزنامه را میخواندند. این را مسلم میدانیم.
*من خاطرات معالواسطهای از امام درباره خلق مسلمان دارم و خودم از آقای بهشتی شنیدم که به من گفتند من و آقای موسوی اردبیلی، آقای هاشمی رفسنجانی و آقای خامنهای با امام صحبت و اصرار کردیم که خواستههای آقای شریعتمداری که میگوید آذربایجان زیر نظر من باشد، من استاندار تعیین کنم و امثال آن را شما قبول کنید و بگذارید این غائله بخوابد. امام فرمودند این کار درستی نیست و شما چنین چیزی نخواهید. ما اصرار کردیم و امام فرمودند این کار درست نیست، ولی به خاطر اصرار شما من قبول میکنم. *عدهای پیش امام آمدند و جوری حرف زدند که امام علیه آنها چیزی بگوید. امام گفتند با آنها کاری نداشته باشید و به امام گفتند علیه شما حرف میزنند که امام در پاسخ گفت «مگر من اصول دین هستم؟» نمونه دیگر این است که درباره یکی از علمای شیراز خدمت امام آمدند و گفتند ایشان مروج آقای خویی است. امام گفتند که مروج آقای خویی باشد چه اشکالی دارد؟ منظورشان این بود که وقتی از آقای خویی تقلید میکند، از شما تقلید نمیکند. دیدند فایده ندارد، صریح گفتند که مقلدین شما را به آقای خویی برمیگرداند؛ یعنی میخواستند امام علیه آن عالم شیراز موضع بگیرد که امام با برخورد خود آنها را ناامید کردند و کاری کردند که دیگر از این قبیل حرفها خدمت امام گفته نشود. *درباره عید فطر امام میگفتند به آقای گلپایگانی مراجعه کنید. یکی از اعضای دفتر امام همان زمان به من گفتند که یک سال آقای گلپایگانی نامهای به امام نوشتند یا منتشر کردند که درباره موضوعی اعتراض به امام بود که من جزئیاتش را هم میدانم، ولی لازم نیست بگویم. اعضای دفتر گفتند این نامه را به امام نشان ندهیم، اما امام متوجه شد، چون امام از مسیرهای دیگری هم اطلاعات را به دست میآوردند و این هوش سیاسی را داشتند که ممکن است اعضای دفتر چیزهایی را از امام مخفی کنند، برای فهمیدن موضوعات راههای مختلف به کار میگرفتند، وقتی امام این نامه را دیده بود، فکر کردیم عید فطر امسال دیگر امام نمیگوید به آقای گلپایگانی مراجعه کنید، ولی باز دیدیم گفتند به آقای گلپایگانی مراجعه کنید. *در اواسط دهه ۶٠ بود که من به دلیل سؤالی که برایم پیش آمده بود، در اختلافاتی که بین مسئولان وجود داشت میخواستم تکلیف خودم در روزنامه را بدانم که باید چه کار کنم، یک خط مشی را انتخاب کرده بودیم و میخواستیم به امام هم عرضه کنیم و ببینیم که آن را قبول دارند یا نه، میخواستم خدمت امام بروم و در صدد بودم که خدمت حاج احمدآقا تلفن بزنم و به ایشان بگویم که قراری مشخص کنند و من خدمت امام برسم، در همان روزها بود که حاج احمدآقا تلفن زدند و گفتند امام میخواهند شما را ببینند. ما به حیاط خلوت پشت حسینیه رفتیم و قالیچهای آنجا پهن کرده بودند و نشستیم و چای برای ما آوردند. من به آقای خاتمی گفتم که شما میدانید امام برای چه ما را خواستند؟ گفت نه. گفتم شما وزیر ارشاد هستید، چطور نمیدانید؟ گفت من هم مثل شما وقتی گفتند بیایید، آمدم. برای ما سؤال بود که امام چرا ما را احضار کردند؟ خدمت امام رفتیم و امام هم روی مبلی که همیشه مینشستند نشسته بودند. امام فرمودند من مزاحم آقایان شدم برای اینکه به شما بگویم چرا اینقدر عکس من را چاپ و مطلب من را تیتر میکنید؟ به جای این کار در این مملکت آدمهای زیادی هستند که میتوانید عکس آنها را چاپ و مطالبشان را تیتر کنید. اگر طبیبی کار خوبی میکند و مریضی را معالجه میکند، عکس او را در صفحه اول روزنامه چاپ کنید. اگر کارگری کار خوبی انجام میدهد عکس و تیتر او را بیاورید. اگر دهقانی کار خوبی میکند، او را بیاورید. تقریبا یک هفته بعد و شاید هم کمتر دیدم که رادیو و تلویزیون دارد فرمایشات امام در دیدار با مدیران رادیو و تلویزیون را منتشر میکند. من به آقای محمد هاشمی که آن وقت مسئول صداوسیما بود تلفن زدم و گفتم شما خدمت امام رفتید یا امام شما را خواستند؟ گفت امام ما را خواستند. گفتم همینهایی که پخش شد، بود یا امام چیزهایی دیگری هم گفتند؟ چون من حس کردم باید همین قضیه ما باشد. گفت امام مطلب دیگری داشتند. گفتم مطلب چه بود؟ گفت امام به ما گفتند چه خبر است تا من پیچ رادیو و تلویزیون را باز میکنم حرف و عکس من است؟ این همه آدم در این مملکت کار میکنند. چرا آنها نه و چرا من؟ گفتم شما چه گفتید؟ گفت من گفتم آقا اگر ما شما را مطرح نکنیم، مردم دانهدانه آجرهای سازمان صداوسیما را میکنند و به سر ما میزنند. امام فرمودند «رابطه ما با مردم متعلق به قبل از رادیو و تلویزیون است». این خیلی جمله مهمی است. *یک مورد دیگر از این خاطرات این است که ما زمانی مقالاتی با عنوان «نگذارید جوجهها کرکس شوند» در مورد ظلمی که خوانین به مردم میکردند و زمینهای آنها را میگرفتند، مینوشتیم. انقلاب که شد بعضی از خانها مردند و بعضی به خارج رفتند و بچههای بعضی از آنها آمدند و حکمی گرفتند. به ما گزارش رسید که خیلی جاها دارند این کار را انجام میدهند و زمینها به این شکل از دهقانان و کشاورزان گرفته میشود و به خوانینی که صاحب ملک هم نبودند، داده میشود. خوانین همیشه زورگو بودند. ما شروع به چاپکردن این گزارش کردیم. عدهای به ما گفتند این کار خوب نیست. گفتیم چرا خوب نیست؟ گفتند بچههای جبهه ناراحت میشوند. شما این را متوقف کنید. آدمهای دلسوز این را میگفتند چون نگاهشان این بود اما ما این نگاه را قبول نداشتیم. این موضوع را از طریقی به گوش امام رساندیم و امام فرمودند کار روزنامه کار درستی است و آن را ادامه دهید. ما هم ادامه دادیم و خیلی خوب بود و ثمرات زیادی داشت چون آن راه بسته شد و جلوی این تجاوزها به حقوق مردم آن زمان گرفته شد. *یک مورد دیگر به وزارت خارجه و دولت انگلیس مربوط است. در دولت آقای مهندس موسوی، آقای ولایتی وزیر امور خارجه بود و مدتی در سفارتخانه انگلیس در تهران سفیر حضور نداشت یا سفارتخانه بسته بود یا با سطح پایینتری اداره میشد. خبردار شدیم که آقایی را به عنوان سفیر معرفی کردند که سابقه اطلاعاتی از طرف دولت انگلیس در ایران دارد و مأمور اطلاعاتی انگلیس بوده و زبان فارسی هم بلد است، ما حساس شدیم و چون معمولا سرمقالههای حساس را خودم مینویسم، مقالهای با عنوان «پدر شیطان» نوشتم و در روزنامه چاپ شد. محتوای مقاله این بود که اگر آمریکا شیطان بزرگ است، انگلیس پدر شیطان است.. حالا ما چطور آمدیم با آمریکای شیطان این برخورد را کردیم و به پدر شیطان اجازه دادیم که چنین آدمی را به عنوان سفیر معرفی کند؟ خصوصیاتش را نوشتیم و نوشتیم وزارت خارجه چرا این کار را کرده است؟ باید تجدیدنظر کند. *یک وقتی گروهی از آمریکا به اینجا آمده بودند و میخواستند پنهانی روابطی را برقرار کنند و در هتل استقلال بودند و با یک اتوبوس این طرف و آن طرف میرفتند. ما چیزهایی علیه آنها داشتیم و بچههایی هم رفتند آنها را دنبال کردند و آنها ترسیدند و فرار کردند. ما در روزنامه چاپ کردیم و وزارت اطلاعات حساس شد که این کار روزنامه است که چنین اتفاقی افتاده است و پرسیدند این اطلاعات را از کجا آوردید؟ ما گفتیم بندهخدایی آمد این اطلاعات را اینجا گذاشت و رفت. بلدیم جواب بدهیم. بالاخره رسانه منابعی دارد و برای ما هم منبع موثقی بود. و بعد ساعت دو بعدازظهر من دیدم رادیو دارد از امام مطالبی پخش میکند و امام فرمودند که فرزندان من نگران نباشید؛ من سیاست خارجی را زیر نظر دارم. من نگران شدم که شاید امام دارد به ما میگوید که چرا این مقاله را نوشتید؟ بعد از این اخبار، به حاج احمد آقا تلفن زدم و گفتم ماجرای این حرف امام چیست؟ امام مقاله امروز ما را خواندند؟ حاج احمد آقا گفت: اتفاقا امروز صبح برای آقای ولایتی که در نیویورک بود مقاله شما را فکس کردند و خواند و ناراحت شد و به آقای بشارتی که آن وقت قائم مقام وزارت خارجه بود، تلفن زد و گفت از دفتر امام بپرسید که اگر روزنامه حق دارد ما این کار را نکنیم و اگر ما حق داریم، به روزنامه بگویید ننویسد. گفتم شما از امام پرسیدید؟ گفتند امام فرمودند به آقای ولایتی بگویید هم ایشان کار خود را انجام دهد و هم روزنامه مطلب خود را بنویسد. *من وقتی آقای هاشمیرفسنجانی(ره) رئیس مجلس بودند، خدمت ایشان رفتم. روز قبل از دیدار من با ایشان رئیس مجلس الجزایر به اینجا آمده بود به دعوت آقای هاشمی و با ایشان ملاقات کرده بود. آقای هاشمی گفتند رئیس مجلس الجزایر از شما خیلی گله داشت و گفت روزنامه جمهوری اسلامی خیلی علیه ما مینویسد و شما بگویید ننویسد. گفتم شما چه جوابی دادید؟ گفتند من گفتم روزنامه آزاد است و از ما دستور نمیگیرد و کار خودش را میکند. بعد ایشان گفت ما معتقدیم روزنامه باید حرف خودش را بزند تا ما بتوانیم قدرتمند با خارج برخورد کنیم. عین همین را چند بار وزارتخارجهایها به ما گفتند. بعضی وقتها وزارتخارجهایها اطلاعاتی به ما میدادند که در مورد موضوعی چیزی بنویسیم تا آنها بتوانند با مسائل سیاست خارجی با دست قویتری برخورد کنند. *یک زمانی موضوع شطرنج مطرح شده بود. آقای قدیری که از اصحاب فتوای امام در دفتر قم بود، ایرادی به امام گرفته بود که چرا گفتید شطرنج به شرط اینکه برد و باخت در آن نباشد، حلال است. امام اعلام کرد حلال است و از آن به بعد هم تلویزیون و جاهای دیگر مطرح میکنند و نشان میدهند و جزء ورزشهای ما است. امام جواب تندی به او داد و برای ما هم عجیب بود که امام این جواب را دادند و آقای قدیری مقداری با آن جواب لطمه خورد. البته جواب مستدل هم بود؛ مثلا به آقای آیتالله سیداحمد خوانساری اشاره کردند که ایشان در کتاب فقه خودشان این طور گفتند و با اینکه ایشان این همه اهل تقوا و احتیاط هستند؛ بااینحال همین مطلب را درباره شطرنج گفتند و استدلالهای دیگر هم داشتند و به این عالم هم استناد کردند؛ ولی با آقای قدیری مقداری تند برخورد کردند. نمیدانم به امام گفتند یا امام خودشان حس کردند که این برای آقای قدیری یک خرده سنگین است. همان ایام یک شب دیروقت بود و روزنامه تقریبا بسته شده بود. احمدآقا به من تلفن زدند و گفتند چیزی هست که باید در روزنامه چاپ کنید و فردا منتشر شود. گفتم مطلب چیست؟ گفت امام نامهای به آقای قدیری نوشتند و مقداری سنگینی برخورد قبلی را جبران کردند. شما طوری این مطلب را بیاورید که آقای قدیری و دیگران این امر را احساس کنند. ما مطلب را گرفتیم و صفحه را تغییر دادیم و مطلب امام را به صفحه اول آوردیم و چاپ کردیم و فردا که روزنامه منتشر شد، روزنامه ما تنها روزنامهای بود که این مطلب را داشت. من چون احساس میکردم برای آقای قدیری سنگین بود، احساس خوشحالی کردم که این توانست تأثیر بگذارد و هم ایشان و هم جامعه که در مسائل علمی برخوردی با کسی میشود، بهسرعت جبران شد و امام این عطوفت و رأفت را نشان دادند. یک خاطره دیگر هم دارم که روز دوم یا سوم فروردین سال ۶٨ یعنی سال رحلت امام بود و من در سفر بودم و ساعت دو بعدازظهر دراز کشیده بودم و خبر رادیو را گوش میدادم که دیدم پیامی از امام به مهاجران جنگ تحمیلی منتشر شد و امام فرمودند من با هیچکس عقد اخوت نبستهام. من نشستم و گفتم این خطاب به آقای منتظری است. ما چیزهایی را در جریانات میدانستیم و حس کردم این باید مال آقای منتظری باشد. گفتم من از مسائل بین امام و آقای منتظری این طور حس کردم. نامه شش فروردین امام هم به نحوی به این موضوع مرتبط میشود. چهارم فروردین به تهران آمدم که پنجم روزنامه منتشر شود. آن زمان مثل حالا تا سیزدهم روزنامهها تعطیل نبودند و منتشر میشد. شب از روزنامه به خانه آمدم و دیدم که تلفن زنگ زد و آقای انصاری از بیت تماس گرفت و گفت امام پیغامی به شما دادند که از امروز به بعد هیچ چیزی از آقای منتظری چاپ نکنید. من تا این جمله را شنیدم، خوشحال شدم. گفتم در آبانماه گذشته (یعنی سال ۶٧) آقای منتظری حرفهایی زدند و من مقالهای نوشتم و در آن مقاله به آقای منتظری انتقاد کردم که چرا درباره کوپن به دولت ایراد گرفتید؟ خیلی برای ما گران تمام شد و عدهای در بازار علیه ما راه افتادند و اصناف علیه ما اعلامیه منتشر کردند. بعد همان افراد حتی از امام خواستند که اجازه دهند از بازار علیه روزنامه راهپیمایی و روزنامه را محکوم کنند. بعد ٧٠ نماینده مجلس را برانگیختند و علیه ما به رئیسجمهوری وقت که آقای خامنهای بودند، نامه نوشتند که شما برخورد کنید. ما همه اینها را تحمل کردیم و به ایام نوروز و این قضیه رسیدیم. در ذهن من هم این بود که امام هم باید با آقای منتظری برخورد کند؛ بنابراین بعد آن تلفن شد، استنباط من این بود که امام دارد با آقای منتظری برخورد میکند. گفتم قضیه چیست؟ گفت شما باید به دفتر بیایید و آن را بعدا به شما میگوییم. آن شب خوشبختانه ما مطلبی از آقای منتظری نداشتیم و از فردا به بچهها گفتم چیزی درباره آقای منتظری نداشته باشید. شب ششم به دفتر نخستوزیری پیش آقای مهندس موسوی رفتم که احوالی بپرسم. دیدم آقای موسویاردبیلی و آقای امامیکاشانی هم هستند و جلسهای داشتند. گفتند ما به اینجا آمدیم و داریم درباره قائممقام رهبری حرف میزنیم. گفتم یعنی چه؟ گفتند امام گفته که دیگر آقای منتظری نباشد و داریم بحث میکنیم که چه کسی قائممقام رهبری باشد. جلسه رسمی بود. یکی، دو نفر هم بودند که رفته بودند و این آقایان داشتند با هم صحبت میکردند. من گفتم این چه کاری است که شما میکنید؟ ما که در قانون اساسی قائممقام رهبری نداریم. هر وقت رهبر نبود، خبرگان جمع میشوند و یک نفر را تعیین میکنند. برای چه خودتان را به زحمت بیندازید؟ آنها شورایی تشکیل داده بودند که قائممقام رهبری شوند. به هم نگاهی کردند و گفتند درست است. جلسه تمام شد و همه رفتند. ما نشستیم با آقای موسوی صحبت کردیم. من فردای آن روز به دفتر جماران رفتم و گفتم من دلم میخواهد این نامه را ببینم. حاج احمدآقا گفت من نامه را برای شما میخوانم. نامه را آورد و شروع به خواندن کرد. من گفتم دستکم یک کپی از این نامه به من بدهید، گفتند نمیشود؛ آقا فرمودند نامه را به کسی ندهید؛ ولی من برای تو میخوانم. نامه را برای من خواندند و من برگشتم. آخرین دیدار با حاج احمدآقا در دوران بیماری ایشان بود که وزارت دفاع دعوتی درباره اندیشههای دفاعی امام کرده بود و کنفرانسی گذاشته بود که عدهای سخنرانی کنند و مقاله بخوانند؛ ازجمله سخنرانان این کنفرانس حاج احمدآقا و من بودیم که در یکی از مراکز وزارت دفاع نزدیک میدان نوبنیاد برگزار شد. بعد از اینکه هم ایشان و هم من صحبت کردیم، کنار هم نشسته بودیم. دیدم خیلی حال ایشان ناجور است و تب داشتند و بااینحال آمده بودند. به من گفتند که من حالم خوب نیست و میخواهم بروم و نمیتوانم بمانم؛ اما نگرانم که از رفتن من مشکلی پیش بیاید و جلسه بر هم بخورد. من گفتم چند دقیقه صبر کنید، من میروم و وقتی یک نفر که برود، رفتن عادی میشود و اگر چند دقیقه بعد از من شما بروید، انشاءالله که چیزی نمیشود. بعد از دو، سه دقیقه من رفتم در حیاط ایستادم و ایشان هم آمد و گفت طرح خوبی بود و خداحافظی کردیم و رفتیم. این آخرین دیدار ما با ایشان بود و بعد از مدتی از دنیا رفتند.