” این بابای من است ؟ ” عنوان مصاحبه با امان الله امانی ، از رزمندگان واحد اطلاعات لشگر ۳۱ عاشورا در خصوص تفحص پیکر شهید منصور سودی است که پایگاه خبری حوزه هنری استان آذربایجان شرقی منتشر کرده است . جهت نشر حقایق دوران دفاع مقدس و ادای دین به ساحت گرانقدر شهدای ۸ سال جنگ تحمیلی ، مصاحبه فوق با ذکر منبع به ” عشاق شهدا ” تقدیم میگردد .
منصور سودی سال ۱۳۶۶ در عملیات نصر ۷ در منطقهی بولفتح عراق بعد از درگیری با دشمن به شهادت رسیده بود. در آن منطقه دو بولفتح داریم. بوالفتح عراق و ایران. منصور در عملیات نصر ۷ که ارتفاعات بولفتح عراق تصرف گردید، بر اثر اصابت توپ و ترکش مجروح و در جا به شهادت رسید. شدت درگیری بهحدی بود که امکان بازگرداندناش میسر نشد. بعد از جنگ نیز فعالیت گروهکهای مختلف و وجود عناصر ضدانقلاب امکان وقوع این امر را مهیا نکرد. تا دو سال پیش که، گروه تفحص شمالغرب کشور کار خود را آغاز نمود. ما هم از طریق کمیته مفقودین دعوت شدیم تا در تفحص پیکر شهدا مشغول شویم و کمکحالشان باشیم. در ادامهی همین روند شهریورماه امسال از طرف کمیته تفحص ستاد کل نیروهای مسلح ماموریت یافتیم، برویم منطقهی بولفتح. جاییکه پیکر منصور سودی آنجا مانده بود. سردار باقرزاده مسئول کمیته جستجوی مفقودین هستند و آقای گلمحمدی جانشینشان. آقای گلمحمدی به ما و افرادی که از محل شهادت منصور اصلاع داشتند دستور داد، برویم منطقه. افرادی چون خسروشاهی ( نیروی زنجان) سید قدیر غنیزاده که دیدهبان بود و حتی مدتها بعد از شهادتشان، با دوریبن محل افتادناش را در کانال بالای ارتفاعات بولفتح را رصد میکرد. کانال نفررویی که عرض زیادی هم نداشت. بیشتر از نیممتر نمیشد. منصور افتاده بود داخل همین کانال.
از همان روز اول ماموریت، فقط فکر و ذکرم دنبال رسیدن به آن کانال و یافتن پیکر منصور بود. از هر کجا که بود و به هر شکلی، باید پیدایش میکردیم و تحویل خانوادهاش میدادیم. ایامی که همراه کاروانهای راهیان نور به منطقهی سردشت رفته، برای بازدیدکنندگان روایتگری میکردم، ناخودآگاه چشمام میچرخید، سمت ارتفاعات بولفتح. منصور را بالای ارتفاعات میدیدم.
اوایل شهریورماه بود. درست سه روز مانده به میلاد امامرضا که وارد منطقهی پنجوین شدیم. هماهنگیهای لازم با مسئولین اقلیم کردستان عراق انجام گرفته بود. آنها پانزده نفری را مامور کرده بودند تا از ما و تجهیزاتمان مواظبت کرده، امنیتمان را تامین نمایند. چند چادر زده بودیم که اکثر وسایلمان داخل همین چادرها بودند.
بیل مکانیکی وارد منطقه کرده بودیم و دنبال راهی که، منتقلاش کنیم بالای ارتفاعات. عزیزی با ما همراه بود که ۲۰ سال میشد کارش فقط رانندگی بیل مکانیکی بود. هر چقدر تلاش کرد و زور زد، نتوانست بیل مکانیکی را برساند بالای ارتفاع بولفتح. منطقه کاملاً سنگلاخی است و تایرها رویش بوکسل میکنند. برای این کار بولدزر میخواست که ما هم نداشتیم. امکانات گروه تفحص بسیار محدود است. تا اینکه آقای گلمحمدی خودش سوار بیلمکانیکی شد. انصافاً از جان مایه گذاشت. روز اول نتوانست بیل مکانیکی را به بالای ارتفاعات برساند. حتی وسطهای راه روی سنگها بوکسل کرد. پنجاه متری عقبعقب برگشت. “یاحسین” بچهها بلند شد که بیلمکانیکی چپ کرد ولی خدا را شکر به خیر گذشت.
روز دوم موفق شد، دستگاه را برساند بالای ارتفاعات. نباید معطل میکردیم. بلافاصله نقطهای را که حدس میزدیم منصور آنجا باشد. نشاناش دادیم. محدوهای بود در حدود دویست مترمربع. کار حساسی است. آهسته کار میکردیم و قدم به قدم منطقه را شخم میزدیم. روز اول را کار کردیم. من بودم و آقای گلمحمدی، شمعیپور (بچه همدان)، زنگنه (راننده بیلمکانیکی) و چندنفر دیگر. چیزی پیدا نکردیم. روز دوم هم همینطور. رسیدیم به روز سوم. نزدیکیهای ۸ صبح کارمان را شروع کردیم. هر کسی در حال و هوایی سیر میکرد و به قولی خلوت کرده بودیم. موبایلام را باز کرده و به نوحهی آقای حدادیان و زنجانی گوش میدادم. «او میدوید و من میدویدم». بعد نشستم کنار سنگر و به نوحه آقای حدادیان دل سپردم که میخواند که؛ «حیدرِ، حیدر رفت تا حیدر بماند».
آقای گلمحمدی خودش با بیلمکانیکی کار میکرد. آنروز قبل از اینکه برویم پای کار به آقای گلمحمدی گفته بودم حتی اگر دندانی از منصور باقی بماند، میتوانم شناسایی کنم که دندان منصور است یا فرد دیگری؟!
کار کردن در آن شرایط بسیار سخت بود. میبایستی گازوئیل بیل مکانیکی را که بالای ارتفاع کار میکرد، خودمان میرساندیم پای کار و همچنین وسایل و مایحتاج مورد نیازمان را. گلمحمدی که اینگونه دید رو به من کرد و گفت: حاج امن بدجوری داری از جانت برای منصور مایه میگذاری؟
گفتم: اینجا میزبان من هستم. صمیمیترین دوست منصور منم. باید از جان مایه بگذارم. اگر بدانم، جنازه منصور را پیدا میکنم. دویست بار هم که شده این کوه را بالا و پایین میکنم تا به منصور برسم.
نزدیکیهای اذان ظهر بود. “یازهرا”. اولین جنازه پیدا شد. پیکر منصور نبود. بعد فهمیدیم که جسد محمد محمدی از رزمندگان شهرستان خدابنده است. در تفحص هر پیکری که پیدا میشد. اولین صدایی که بلند میشد فریاد “یا زهرا و یاحسین” بچهها بود.
– یازهرا، یاحسین.
فردایش میلاد امامرضا بود. و چشمهایمان پر از اشک. از خود آقا مدد خواستیم و رفتیم دنبال پیکر منصور. قدمزنان با منصور صحبت میکردم.
– منصور تو را به امامرضا (ع) ما را پیش فرزندت شرمنده نکن. منصور چه جوابی میتوانم به دخترت بدهم؟!
التماس میکردم تا منصور خودی نشان دهد.
– منصور این رسم دوستی نیست. تلاشهایمان را بیجواب نگذار. با این مشقت و مصیبت خودمان را به اینجا برسانیم و تو خودت را از ما پنهان کنی؟!
میگفتم و میگریستم.
پیکر محمد که پیدا شد. بیل مکانیکی دو سه متری جلوتر رفت. اولین پاکت را که به زمین زد. جمجمه ای پیدا شد. حالی به حالی شدم. به دلم برات شده بود که خود منصور است. هنوز سه ربعی تا اذان ظهر زمان داشتیم. گل محمدی دستگاه را همانطوری که کار می کرد، رها کرده، پرید پایین. پنج دقیقه مانده به اذان، تمام پیکرش را از خاک بیرون کشیدیم. آن لحظه اصلاً قابل توصیف نیست. نمیدانی بخندی یا گریه کنی. خوشحال هستی ولی اشک هم از چشمانت جاری است. منصور نخواست ما را شرمنده کند. مخصوصاً پیش مسئولین اقلیم کردستان که مدت ها بود، اصرار داشتیم ما در ارتفاعات بولفتح دو پیکر شهید داریم. واقعاً روسفیدمان کرد.
امامرضا و فاطمه الزهرا عیدیمان را دادند. اولین کاری که درست لحظهی اذان ظهر انجام دادیم این بود که؛ برگشتیم سمت مشهد و سلام کردیم خدمت آقا.
– سلام آقای خوبمان. سلام سور درماندگان. سلام ….
همیشه پیکرهای پیدا شده را بعد از اینکه کاملاً خاک را از استخوان جدا کردیم، داخل کاورهای مخصوصی می گذاریم. دقت می کنیم تا بند انگشتی هم جا نماند. یا استخوان پیکر دیگری قاطی این جسد نشود. کاور را منتقل می کنیم عقب و داخل تابوت های مخصوص قرار می دهیم. تابوت منصور را خودم میخکوبی می کردم. میخ را که میکوبیدم، دستهایم داشت می لرزید. همین قضیه باعث شد تا چکش به انگشت اشاره ام بخورد. ناخن ام سیاه شد و بعد از چند روز افتاد و الان ناخن جدیدی دارد از جایش درمی آید. وسایلی همراهاش نبود. به مرور زمان زیر برف و باران از بین رفته بود.
من به آقای معبودی زنگ زدم و گفتم: به احتمال ۹۹ درصد جنازهی آقامنصور را پیدا کردهایم. ولی فعلاً به کسی چیزی نگویید.
آقای گل محمدی هم به سردار باقرزاده زنگ زده، قضیه را گفته بود. آقای باقرزاده هم بدون اینکه خانوادهی منصور از ماجرا باخبر باشند، مصاحبه ای می کنند که پیکر منصور سودی از فرماندهان اطلاعات ۳۱ انصار المهدی در بولفتح عراق پیدا شده است. بعدش امین آقا هم با سردار باقرزاده تماس می¬گیرند که منصور از فرماندهان اطلاعات لشکر عاشورا است که تیپ المهدی نیز جزئی از همین لشکر میباشد.
بعد از این مصاحبه خانواده اش تماس می گیرند که کنار پیکر منصور چه نشانه ای پیدا کرده اید؟ آقای باقرزاده می گویند: همرزم اش شناسایی اش کرده است. هیچ نشانه یا پلاکی نیست. ولی مطمئنیم که پیکر تفحصشده متعلق به منصور است.
میبایستی هشتم مهرماه پیکر از ماووت به مرز باشماق منتقل شده، سپس وارد ایران شود. دوستان از جمله خود کریم حرمتی هم به پیشوازش آمده بود. قرار بود آقای باقرزاده هم با اتومبیل بیاید. آقای باقرزاده که متوجه میشوند، خانوادهاش هنوز مطمئن نیستند پیکر متعلق به منصور باشد، دستور میدهند به هر ترتیبی که شده من بروم زنجان و خانوادهاش را مجاب کنم. من در ماووت عراق کنار پیکرها بودم تا منتقلشان کنم به مرز. هفتم مهرماه بود. آقای گلمحمدی با من تماس گرفت و خواست سریع بروم زنجان. از همان منطقهی ماووت عراق اتومبیل شخصی به مبلغ هفتادهزار دینار عراقی (معادل دویست و بیستهزار تومان) کرایه کردم، مرا آورد مرز باشماق. یعنی یکروز زودتر از موعدی که قرار بود همه جمع شویم مرز و پیکرها را به ایران منتقل نماییم. رسول سعیدی هم آن جا بود. از مرز باشماق یک تاکسی بین شهری کرایه کردیم، به مبلغ ۴۵۰۰۰۰ تومان تا من و آقای سعیدی را ببرد زنجان و دوباره برمان گرداند.
یازده شب رسیدیم منزل شهید. منتظرمان بودند. شروع به صحبت کردیم. به دختر منصور گفتم: دخترم من با پدرت چهار سال کنار هم زندگی کرده ایم و جنگیده ایم. حرف زده ایم. خندیده ایم. گریه کرده ایم. خورده ایم. خوابیده ایم. قیافه اش هرگز از یادم نمی رود.
کمی که صحبت کردیم، قانع شد. موقع شهادت منصور دخترش دو سال بیشتر نداشت. شاید هم حق داشتند. قانع نشوند. می¬گفتند پلاک یا نشانه ای از او پیدا نشده. چطور دلمان را راضی کنیم که این بابای من است؟!
برگشتیم. بعدش شنیدم که دوباره نظر دخترش عوض شده و دل¬اش به این کار رضا نمی دهد. وضعیت که چنین شد. فرستادند برای آزمایش DNA که الحمدالله از آنجا هم جواب مثبت اش بعد از یکماه به دستمان رسید. دوم محرمماه امسال، پیکر منصور سودی و محمد محمدی در زنجان تشییع گردید. پیکر منصور در گلزار شهدای زنجان به خاک سپرده شد و پیکر محمد محمدی به شهرستان اقلید زنجان منتقل گردید.