دستهایش چه مجنون وار قنوت رهایی می خواند بر ماشه تفنگ .
لبهایش از خشکی ترک خورده بود . راستی که گاهی آفتاب ، چه بی مرام است و می سوزاند …..
وقت اذان ، سفره افطاری در کار نبود . سفره دل باید (( بی انتها )) باشد . سهم هر کدام از بچه ها دو تا خرما و یک لیوان چای ….فقط همین !
هنگام صلات ، صدای یارب یارب ها که از (( مسجد دل )) به گوش می رسد ، جان را نوازش می دهد .
فکر اینکه مادر چقدر (( تنها )) ست و پدر چقدر (( پیرتر )) شده و یاد بچه محل ها که هر روز کمتر می شوند ، یک لحظه رهایش نمی کند .
زیر رگبار آتش ، نماز می خواند . ذکرهایش گم می شد لابه لای گریه ها و گلوله ها !
با خرمای اول (( اول )) روزه می گشاید ، هسته اش را می گذارد توی جیبش ! گرمی چای بر دست : لب های تشنه اش مشتاق …… و صدای مهیب خمپاره که می پیچد ، همه جا دود می شود و خون .
لیوان چای می شود (( شربت شهادت ))
باز از بچه محل ها یک نفر کم شد !
پروازی دیگر و هجرتی دیگر از خیل سبکبالان !
یادتان همواره جاوید