دوباره دعوایشون شده بود . مرد هیچ حرفی نمی زد . فقط زن تند تند حرف میزد و می گفت : (( اخه نمی گی من چطور باید خرج خونه رو در بیارم ؟ اخه ببین دستامو . بی انصاف ببین عروست که روزی براش میمردی ، شده نظافتچی خونه مردم )) .
مرد همچنان ساکت بود و جواب نمیداد . زن چادرش را کمی کشید جلوتر . دوباره زیر چشمی به اطراف نگریست . کسی را ندید . جری تر شد و لحنش تند و لرزان شد . گفت : (( این هم از شازده بزرگت که می گفتی درسخونه . پسر دردانه ات سه تا تجدیدی آورده تازه ادعا داره همه معلم خصوصی دارن ، منم باید معلم خصوصی داشته باشم .))
مرد باز ساکت است و چیزی برای گفتن ندارد . زن لبخند تلخی زد و گفت : (( یه خبر خوب هم دارم . برای سمیه خواستگار پیدا شده . کاش بودی و می دیدی ……))