بعد از آماده سازی که برای عملیات خیبر داشتیم ، همه فرماندهان را برای #زیارت #امام_رضا (ع) به مشهد بردند.
قسمت نشد که من در آن سفر با آقا مهدی باشم.
بعد از اینکه ایشان برگشت ، برای اولین بار ، یک جانماز برایم سوغاتی آورد و مقداری نمک و قند هم از آشپزخانه امام رضا (ع) برایم آورده بود و گفت: این رو برای شما آوردم داخل غذا بریز.
توی پد ۵بودیم. نزدیک غروب بود. به آقا مهدی گفتم: آقا مهدی! زیارت قبول،چرا منو خجالت دادید؟دست شما درد نکنه.
گفت: قابل شما را نداشت.
پرسیدم: میتونم یه سوال ازتون بکنم؟
گفت:بفرمایین.
پرسیدم :وقتی به زیارت امام رضا رفتین از خدا چی خواستین؟
کمی مکث کردم و ادامه دادم: پیروزی رزمندگان؟سلامتی امام؟نابودی کفار؟
چیزی نگفت و جوابم را نداد.
دوباره گفتم:تو رو به خدا ، تو رو به جان امام بگین چی خواستین؟
بدون مقدمه گفت:#شهادت،شهادتم رو از خدا خواستم.
این اولین باری بود که آقا مهدی صحبت از شهادت و شهید شدن می کرد.
قبل از آن ، هیچ موقع آرزوی شهادت نمی کرد و همیشه می گفت: دعا کنین پیروز بشیم ، برای چی شهید بشیم ، البته اگه در رسیدن به هدف شهید بشیم ، خیلی خوبه ، ولی صرف این که دعا کنیم شهید بشیم ، یعنی چی؟
گفتم:خدا نکنه ان شاءالله جنگ تموم میشه و به سلامتی میریم #کربلا.
گفت: >
آن موقع حرفش را نفهمیدم ، اما وقتی به شهادت رسید و کربلایی شد ، به او غبطه خوردم.
.
.
راوی /مصطفی مولوی