قرن بیستم با تمام فجایع انسانی به پایان رسید . زئوپولیتیک که باید آن را تکیه گاه واقعیتها دانست از زمان پیدایش ( اوایل قرن بیستم ) هدف اش کسب قدرت بوده و برای رسیدن به آن نظرات و تفکرات زئوپولیتیکی شکل گرفته وتحول زئوپولیتیکی در یک قرن گذشته با فراز و نشیب همراه بوده است .
فراز و نشیب مفهوم زئوپولیتیک در قرن بیستم را می توان به سه دوره تقسیم کرد و هر کدام از این دوره ها در سیرتحول این مفهوم تاثیر خاصی داشته است . این دوره ها عبارتند از
۱ – دوره اوج زئوپولیتیکی : دوران اوج زئوپولیتیکی بین دو جنگ جهانی بود . شکست آلمان در جنگ اول جهانیتوجه دانشمندان را به نقش زئوپولیتیک معطوف کرد و علت شکست آلمان را عدم توجه به آن عنوان کرد . و افراطیون نازی با استفاده از فرصت بدست آمده جهت قدرت نمایی و کشور گشایی به زئوپولیتیک روی آوردندکه در این راستا نقش هاوس هوفر و موسسه مطالعاتی اش حایز اهمیت بود . البته استفاده ناصحیح از
زئوپولیتیک که موجب فجایع انسانی گردید ناشی از ماهیت زئوپولیتیک نیست بلکه بازیگران صحنه سیاست آلمانبودند که اشتباهاتی را مرتکب شدند .
۲ – دوران افول زئوپولیتیک : بعد از جنگ جهانی دوم زئوپولیتیک خاص آلمان مقصر اصلی این فاجعه قلمداد شد وتا سالهای متمادی در هیچ محافل علمی و سیاسی نامی از زئوپولیتیک برده نشد .
۳ – دوران احیاء مجدد زئوپولیتیک : این دوران با سخنرانی هنری کیسنجر در دهه ۱۹۷۰ آغاز شد . وی با بیان اینکه استراتزی ایالات متحده باید از مفاهیم زئوپولیتیک بهره ببرد نقطه عطفی برای بارخیزی مفهوم زئوپولیتیک شد . همچنین گره خوردن سیلست خارجی کشورها با زئوپولیتیک مفاهیم آن را حایز اهمیت فوق العاده نموده است . همانگونه که اشاره شد زئوپولیتیک دوره های مختلفی را پشت سر گذاشته و امروز با تغییر الگوهای جهانی از نظامی به اقثصادی جایگاه ویزه ای در جهت تدوین استراتزی و تولید قدرت کشورها یافته است .
اندیشمندان چهار دوره در تحول اندیشه زئوپولیتیکی بیان می کنند که عبارتند از :
۱ – زئوپولیتیک سنتی : با مرور بر نظریه های دور اول زئوپولیتیک ( از سال ۱۸۹۹ که این اصطلاح توسط رودف کیلن
سوئدی برای اولین بار برده شد تا پایان جنگ جهانی دوم ) یعنی نظریه های هارتلند میکندر ، فضای حیاتی
هاوس هوفر ، ریملند اسپایکمن ، قدرت دریایی آلفرد تایر ماهان و دکترین هایی که با استفاده از این نظریه ها
اعلام شد ، معلوم می شود که جغرافیدانان از جغرافیای طبیعی به عنوان اساس سیاست بین الملل در
توصیه های خود به سیاست خارجی یک کشور خاص بهره می گرفتند اما این تعریف پس از پایان جنگ جهانی
دوم و با شروع نظام دو قطبی و ژئوپولیتیک جنگ سرد مصداق خود را از دست داد . یعنی از نقش فعال به نقش
انفعال تنزل یافت که برای آن سه دلیل میتوان بیان کرد اولا مقصر اصلی شناخته شدن ژئوپولیتیک خاص آلمان
ثانیا ظهور استراتژی بازدارندگی هسته ای ثالثا ظهور ایوئولوژی بعنوان عامل تعیین کننده .
۲ – ژئوپولیتیک جنگ سرد : این دوره با توجه به وضعیت پس از جنگ دوم جهانی و تقسیم جهان به دو بلوک
شرق و غرب که تحولات آن حول محور ایدئولوژی بوده و تفکر ژئواستراتژی بر دو قدرت بری و بحری حاکم بود و
ایالات متحده و شوروی سابق کشورها را بین خود تقسیم کرده بودند ( جهان سوم محصول این دوره است که
تقسیم فضای جهانی به دو جهان اول یعنی حکومتهای امپریالیستی و سرمایه داری ، جهان دوم یعنی
حکومتهای سوسیالیستی و جهان سوم کشورهای در حال توسعه جای داشتند که دو کشور آمریکا و شوروی
سابق برای سلطه بر آنان مسابقه تسلیحاتی و هسته ای راه انداخته بودند )
ژئوپولیتیک این دوره غالبا تامین کننده نظرات دو بلوک شرق و غرب بود و مفاهیم سنتی ژئوپولیتیک رنگ باخته و
مفاهیم جدید جایگزین آن شد و موجب کاربردی شدن ژئوپولیتیک گردید . در این دوره هنری کیسنجر با انتقاد از سیاست خارجی ایالات متحده که بر پایه آرمانگرایانه و پراگماتیستی استوار بود ، سیاست ژئوپولیتیکی یا واقع گرایانه قدرت را توصیه کرد و این احیاء مجدد ژئوپولیتیک در دهه ۱۹۷۰ بود . بطور کل در این دوره کاپیتالیسم دربرابر کمونیسم و جهان آزاد در مقابل جهان توتالیتر قرار داشت .
۳ – ژئوپولیتیک نوین جهانی : پایان جنگ سرد یکی از تحولات مهم قرن بیستم است که سیاست بین المللی رادگرگون ساخته و چالشهای فکری تازه ای بوجود آورد. بعد از پایان جنگ سرد و شروع نظام نوین جهانی که
غرب مدعی احیاء آن بود و با تکیه بر نظرات تئوری پردازانی چون ، فرانسیس فوکویاما و ساموئل هانتیگتون ، که
اولی غرب را فاتح جنگ سرد و پیروز جنگ ایدئولوژی مداند و سیطره لیبرال دموکراسی غرب را نوید می دهد
( پایان تاریخ ) و دومی به غرب هشدار می دهد که جنگ تمام نشده و برخورد بزرگ تمدنی در پیش است که
نقطه مقابل غرب ادیانی مثل اسلام و کنوسیوس قرار دارد (برخورد تمدنها) .
در این دوره معیارهای ژئوپولیتیک و ژئواستراتژیک عوض شده و نگرش جهان از نظامی به اقتصادی تغییر یافته
یعنی تلفیق ژئوپولیتیک و ژئواکونومیک موجب پدید آمدن ژئوپلی نومی شد و این تغییر در نگرش باعث دگرگونی
خاص در اهمیت کشورها گردید.
۴ – ژئوپولیتیک انتقادی : این دوره در آستانه قرن بیست و یکم مطرح شد و در پی ظهور خود موجب رونق
ژئوپولیتیک گردید و دید تازه و گسترده ای به جهانیان ارائه کرد . در اصل این دوره با تکیه بر پست مدرنیسم ،
گذشته را نقد می کند و معیارهای جدیدی را مطرح می سازد .
یکی از شاخصه های این دوره ساخت شکنی آن است ،یعنی ساختهای فکری و عملی گذشته را رد می کند
و آنرا به چالش می کشد . اوتواتیل ، یکی از ژئوپلتیسین های این دوره می گوید :(( ژئوپولیتیک انتقادی ، رویکردی است که وجود توپوگرافی فضایی میان جهان اول و جهان سوم ، شمال و جنوب کشور را رد می کند و تاکید آن بر ناپایداری اینگونههویتهای پرسپکتیوی و توجه فزاینده به هویتهای ژئوپولیتیکی است .))
ضمنا وی سه بعد به رویکرد ژئوپولیتیک انتقادی اختصاص می دهد که عبارت بود از :
الف : ساخت شکنی سنتها
ب : تلاش برای وارد شدن به رویه عملی سیاستمداری
ج : برداشتهای رایج از عوامل جغرافیایی در سیاست جهانی
انسانگرایی و تاکید بر گفتمان نتیجه رویکرد این دوره به مباحث جدید و ترخیص از گذشته بود . از دیگر مشخصه
های این دوره می توان به رد دیدگاههای پوزیتویستی ،تاکید بر پلورالیسم ، جهانی شدن و جامعه مدنی اشاره
کرد . سخن اخر این که گر چه ریشه های تفکر ژئوپولیتیک انتقادی را باید در دیدگاه ((گرامشی ))و تحلیل های
نظام جهانی (( والر اشتاین )) جستجو کرد ولی مفاهیم اصلی این گفتمان توسط (( اگنیو )) و (( کوربریج ))
مطالعه و تکمیل گردید